عکس رهبر جدید

سفر همیشه بی‌خطر

  فایلهای مرتبط
سفر همیشه بی‌خطر

مـحمودآقا به آرامی در را با نوک پایـش باز کرد و پاورچـینپاورچـین وارد آشپزخانه شد. دلش مالش میرفت. سابـقه نداشت غذایی را به دستپخت عفتخانم ترجیح بدهـد. هنوز لقـمه را پایین نداده بود که چشمش افتاد به سگرمـههای درهم لاله و چـشمهای قـرمز و تنگشده عفتخانم.- اوووووه! یا حسین! شما ها بیدارید؟ چ ... چ ... چرا تو تاریکی وایسادید؟

عـفتخانم بغضآلود گفت: «الان پنج عصره آقا محمود؟! بس کن محمود، بس کن! هفت ماهه امروز و فردا میکنی. آخه مگه میخوایم چیکار کنیم؟ مگه کجا میخوایم بریم خبر مرگمون؟! ملت هفتهای دو بار میرن کره ماه و برمیگردن، اینقدر مث تو، زن و بچهاشون رو دق نمیدن. پوسیدیم تو این خونه والا.»

نـفس گرفت و ادامـه داد: «شـدیم مضحکه خاص و عام. همه میگن شما دوتا اگر گونی سیبزمینی هم توی بار آقامحمود بودین، تا الان نصف مملکت رو گشته بودین.»

دیگر نتوانست ادامه دهد که آقا محمود دستهایش را بالا گرفت و گفت: «تسلیم! عفتجان تسلیم. گریه نکن فقط. خدا شاهده امروز اومدم بیام یه بار تپل خورد به پستم. بار یه آقای دکتر بود که هر شیش ماه یه بار میره  شهرستون برای دوا درمون خلقالله. خدا رو خوش نمیاومد کار مردم رو زمین بمونه. نتونسم پسش بزنم. گفتم زن و بچه مردم تو درد و ناراحتی نمونن. هر یه شبی که ملت بیدرد بخوابن، برکت دعاشون مییاد تو زندگی ما.»

هـمین حـرفهای ساده و دل بـیغلوغـش آقامـحمود بود که همیشه عـفتخانم را آرام میکرد. آقامحمود همینطور ادامه داد: «من نه از جاده میترسم نه از رانندگی، نه از خرج نه از هیچی! فقط، فقط اگه دوباره بلایی سرتون بیاد، من دیگه طاقت ندارم. اصلا لاله، بابا، برو ببند بقچه مقچهات رو. فردا پنج صبح یا علی.»

لاله پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: «دو هفتهاس که چمدون بستم. انواع و اقسام برنامههای کاربردی روی تلفن همراه برای راه و جاده و مسیر و گردشگری رو هم تهیه کردم. حاضر و آماده است بابا جونم.»

آن شب هیچکس خوابش نبرد. لاله از ذوق، عفتخانم از ناراحتی آقامحمود و آقامحمود از فکر و خیال راه و جاده. لاله از لحظهای که سوار خودرو شدند، شروع کرد به گرفتن فیلم و عکس. عفتخانم که لرزش نامحسوس دستهای آقامحمود را میدید، برای اینکه حرفی زده باشد، گفت: «بهترین جا، همین شهرستون دیروزی بود که رفتی آقامحمود. هرچی نباشه دیروز بار بردی اونجا، راه و چاهش رو بلدی. نه لاله؟»

لاله که داشـت هزارمین عکـس را با عینک آفتابیاش میگـرفت، بـیحواس لبـخندش را جمع کرد: «ها؟ ب ... باشه! خوبه همینطوری.»

و انگشتانش را به نشان پیروزی رو به دوربین گرفت و لبـخند زد. عـفتخانم و آقامحمود به بیحواسـی دخـترشان لبـخند معناداری زدند. بالاخره بعد از شش سال داشتند به یـک مسافـرت خـانوادگی میرفـتند. آقامحـمود داشـت ترسـش را کـنار میگذاشت و عفتخانم سعی میکرد از خاطره آشناشدن با عمومشتی بیشتر تعریف کند تا خاطره آن بیراههرفتن را از یاد آقامحمود ببرد.

عفـتخانم سـعی مـیکرد با تـمام احساس افتخاری که میشود در یک نگاه ریخت، به آقامحمود نگاه کند. گردنش را تابی داد و یک چای لیوانی داد دست آقا محمود و انگار که دهان آقا محمود مخلوط‌‌کن باشد، میوههای رنگارنگ برایش پوست گرفت.

- یادش بـخیر! هـمین روزا بـود که عمومشتی اومده بود قشلاق. کار خدا رو می بینی؟! باید درست همون روزی که ما اونجا گیر افتادیم، عمو مشتی میاومد پی بره گمشدهاش که ما رو از اون بیراهه نجات بده. قربون حکمت خدا برم.

آقامحمود آهی کشید. یادش نمیرفت که چطور به خاطر یک میانبر از یک بیراهه سر در آوردند و هوا داشت رو به تاریکی میرفت که  پای عفتخانم پیچ خورد. سرش را تکان داد که این فکرها از یادش بروند و حواسش را جمع کند. با صدای عفتخانم سرش را برگرداند:

- موافقید همین جاها یه سایه خنک پیدا کنیم و ناهار بخوریم و بعد پاشیم بریم بگردیم؟

آقامحمود که قابلمه استامبولی را گذاشت روی زمین، دست برد سمت کمرش و صاف ایستاد و گفت: «آخیش! خدایا شک ...»

- آخ خ خ خ ...

عفتخانم و آقامحمود هراسان برگشتند سمت لاله. لاله هنوز جاگیر نشده بود که دسـتش را گرفـت به چشـمش و از درد میپیـچید به خودش. مادر و پدر که شوکه شده بودند، دستپاچه گفتند: «چـت شد یـهو؟ دستت رو بردار از رو چشمت!»

لاله سعی کرد با چشم دردناکی که نمیتوانست باز نگه دارد، آنها را نگاه کند؛ اما کاسه چشمش به دقیقه نکشید که پر از اشک شد و کمکم ورم کرد و بالا آمد. آقامحمود که شوکه شده بود، مدام این جمله در سرش چرخ میخورد: «به ما سفر نمیافته، سفر به ما نمیافته، نمیافته سفر به ما!»

عفتخانم دستمال مرطوبی گذاشت روی چشم لاله. لاله بریدهبریده گفت: « نمیدونم یهو چی از این چمن بلند شد، مستقیم رفت تو چشمم. جونور بود، گرد بود، خاک بود؟ آخ خ خ !»

پریشانی عفت خانم دست کمی از آقا محمود نداشت، اما سعی کرد به خودش مسلط باشد:

- آقا محمود! پاشید بریم درمونگاهی، داروخانهای، جایی تا هوا روشنه.

عفتخانم لاله را که دیگر چشمش کاملاً داشت بسته میشد، سوار خودرو کرد. میخواست به آقامحمود تشر بزند که به خودش بیاید، اما دلش سوخت. بنده خدا در حال عجیب و غریب فوبیای سفر غرق بود. دست تنها تمام وسایل را سوار خودرو کرد و نشست پشت رل. همینطور که داشت استارت میزد، نگاهی به آقامحمود رنگپریده انداخت:

- محمود جان! نگاه کن اینور اونور رو  ببین داروخانهای چیزی پیدا میکنی؟

برای دل خودش میگفت. منتظر جواب نشد و راه افتاد. چشم لاله دیگر کاملاً بسته شده بود و ناله میکرد از درد و سوزش. خودرو با تکانهای شدید و لرزشهای گاه و بیگاه راه افتاد. تا چشم عفت خانم افتاد به داروخانه محکم زد روی ترمز که صدای بوق خودروهای اطراف، کل خیابان را برداشت. دیگر کم مانده بود هقهق آقامحمود در بیاید. صدایش از ته چاه میآمد: «عفت!»

متصدی داروخانه با دیدن چشم لاله «وای» خفهای کرد و گفت: «مگه نمیدونستید این فصل سال، گَرد پُره رو چمنا؟ غریبید اینجا؟ ما خودمون پا بیرون نمیذاریم این روزا. البته شانس آوردین، دکتر حبیبی، پروفسور چشمه که هر ششماه یه بار مییاد اینجا و به داد همشهریهاش میرسه. خیلی کار درسته ها، خیلی. شانس شما هم دیروز پریروز یه راننده خداترس بار دارویی دکتر رو آورد برای ما که دکتر معطل نمونه. دکتر هم فردا مییاد مطب. البته غلغله است، اما خدا بزرگه، حالا یه سر بزنید.»

چشمهای عفتخانم از شادی میدرخشیدند. تشکری از صمیم قلب کرد و لاله را به دنبال خود کشید. با هزار زحمت مطب را پیدا کردند، اما وقتی در مطب را بسته دیدند، انگار کل دنیا روی سرشان خراب شد. آقامحمود روی صندلی جلو مچاله شده و به جلو زل زده بود. صندلی عقب پر شده بود از دستمال کاغذیهای مچاله و خیس چشم لاله که سوزشش چند برابر شده بود.

عفتخانم بی آنکه جایی را ببیند، سرش را می چرخاند و اینطرف و آنطرف را نگاه می کرد. اشک که نیش زد، دیگر جلوی گریهاش را نگرفت. سرش را گذاشت روی فرمان و شانههایش شروع کردند به لرزیدن.

هنوز دلش خالی نشده بود که شنید کسی به شیشه خودرو میزند. یک خانم مسن چشم آبی بود که رویش را محکم گرفته بود. عفت خانم دستی به چشمهایش کشید و شیشه را پایین آورد. - دخترم! چرا اینجا وایسادی؟ سرراهه.

عفت خانم نالید:

- ما اینجا غریبیم. چش ... چشم دخترم ...

صدایش در گلو شکست. خانم چشم آبی نگاهش را در خودرو چرخاند.

- دخترم! خونه ما همین بغله، الان در حیاط رو باز میکنم، خودرو رو بیار داخل حیاط.

عفتخانم چشم که باز کرد، دید داخل اتاق پذیرایی بزرگی نشستهاند و سینی شربت جلوی رویشان است. دهان آقامحمود خشک خشک بود و نمیتوانست حرف بزند.

خانم چشم آبی - مامانبلور - لبخندی زد:

- یه کم تحمل کنید، الان دیگه پسرم میرسه. خواهرزادمه، اما مث اولاد خودمه.

عفتخانم که تازه به خودش آمده بود، خواست از جا بلند شود:

- دستتون درد نکنه مامانبلور خانم، فقط یهزحمت بکشید آدرس یه مهمانپذیر، مسافرخونهای جایی رو بدید ما رفع زحمت کنیم. انگار یه آقای  دکتر فردا مییاد اینجا. تا فردا خدا بزرگه، یه جوری صبح میکنیم. لاله هم از خستگی دیگه نا نداره.

مامانبلور به شوخی اخمهایش را در هم کشید و تا خواست حرفی بزند، در حیاط باز شد و خودروی مدل بالایی با دیدن وانت زد روی ترمز. مامانبلور باذوق بلند شد:

- اومد!

همان شب خواهرزاده مامان بلور ـ دکتر حبیبی - با یک پنس و چراغ قوه، گَرد ریز مزاحم را از چشم لاله بیرون کشید و وقتی شنید که آقامحمود همان راننده باوجدانی بوده که شبانه وسایل و تجهیزات پزشکی را به مطب او رسانده است، حسابی تحویلش گرفت.

فردا صبح چشم لاله خیلی بهتر شده بود و دیگر اثری از سوزش و آبریزش نداشت. با اصرار مامانبلور چند روزی که آنجا بودند، جزو بهترین روزهای عمرشان شد. مامانبلور از آقامحمود قول گرفت که عفت‌‌خانم و لاله را زود به زود به آنجا بیاورد. وقت برگشت آقامحمود داد با خط خوش پشت وانتش نوشتند: «سفر همیشه بیخطر، سفر همیشه پرثمر.»

۵۱
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، رشته خیال، سفر همیشه بی‌خطر، لیلا اسکویی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید